|
|
حزب توده و انقلاب ايران در گفتوگو با بابك اميرخسروي (این مصاحبه به صورت گفتگوی
تلفنی با آقای رضا خجسته رحيمي، دبیرهیات تحریریه نشریه «شهروند امروز»
به سردبیری آقای محمد قوچانی، انجام شده است) رضا
خجسته رحيمي: ابتدا
ميخواهم بدانم كه حزب توده و گروههاي چپ از چه زماني واقعيت انقلاب را درك
كردند؟ چون به نظر ميرسد آنها خيلي دير متوجه امواج انقلاب شدند و از همينروي
براي اينكه پيشرو بودن خود را نشان بدهند شعار «مبارزه مسلحانه خلق» را مطرح
كردند كه از قضا موعد اين شعار گذشته بود. من
البته بيشتر درباره حزب توده ايران صحبت ميكنم تا سازمانهاي چپ ديگر كه هر
كدام سرنوشت خاص خود را داشتند. بهطور كلي بحث درباره جنبشهاي اجتماعي بعداز
حوادث تبريز در بهمن 56 كه در چهلم قربانيان تظاهرات قم صورت ميگرفت به صورت
جدي مطرح شد. از اين زمان بود كه احساس شد جنبشهاي اجتماعي ميتوانند به حركت
سياسي منجر شوند. اما اينكه ميپرسيد از چه زماني، وقوع انقلاب محتمل شناخته شد،
به باور من به شهريور 56 بر ميگردد؛ زماني كه تظاهرات مردم به فاجعه 17 شهريور
انجاميد. در آن زمان هست كه كميته مركزي حزب توده ايران اعلاميهاي داد كه با
این کلمات آغازمی شد:«در ايران وضع انقلابي حكمفرماست.» سپس اطلاعيه به توصيف
وضع انقلابي بر مبناي شاخصهائی كه لنين مطرح كرده بود ميپرداخت؛ اينكه نه
حكومتگران قادر به ادامه حكومت هستند و نه حكومتشوندگان خواهان ادامه حكومتاند
و بحران سیاسی عمومي نيز تمام جامعه را فراگرفته است. البته به گمان من اگر لنين
زنده بود، عقبنشيني حاميان خارجي رژيم را نيز به يكي از اين عوامل وضعیت
انقلاب اضافه ميكرد. در همان اعلاميه، كميته مركزي بحث تشكيل يك جبهه واحد
ضدديكتاتوري و تشكيل يك دولت ائتلافي ملي را مطرح ميكند و پيشنهاد تشكيل دولت
جمهوري را ميدهد. از اين مقطع است كه به نظر من رهبري حزب متوجه ميشود كه يك
موقعيت انقلابي در ايران در جريان است و تحولات ميتواند به تغيير و سقوط رژيم
بينجامد. «درست
است که رهبری حزب در23 دیماه 1357 شعار: پیش به سوی تدارک همه جانبه مبارزه
مسلحانه خلق را که به هرحال دیرهنگام به نظر می رسد مطرح ساخت. ولی درواقع این
بحث دردرون رهبری ازچند ماه پیش مورد بحث وجدل بود وازنکات مورد اختلاف بود. طرح
وبحث این شعار درهیات اجرائی تا حد زیادی، متاثرازفشاری بود که گروه های وابسته
به حزب ازداخل کشور، به ویژه سازمان نوید، ازطریق کیانوری به رهبری وارد می
کردند. آن ها نیزبی گمان متاثرازفضای پرجوش وهیجان کشوربه ویژه سازمان های چپ
دیگرنظیر چریک های فدائی خلق بودند. در17
دی ماه 57 تغییرات دررهبری حزب، به توصیۀ «رفقای شوروی» صورت گرفت ونورالدین
کیانوری به جای ایرج اسکندری دبیراول شد.ازآن جاکه کیانوری مدافع این
شعاردررهبری بودواکثریت نیزهماهنگ بودند، بلافاصله درهمان 23 دی ماه
57، این شعاردراطلاعیه ای بازتاب یافت. البته نه حزب توده ونه سایرجریانات
چپ، نیرووامکانی برای چنین اقدامی نداشتند. تشویق وراندن مردمی که درخیابان ها
بودند به چنین ماجرائی، می توانست فاجعه آفرین باشد. بباور من اگر شکیبائی
ودوراندیشی آیت الله خمینی نبود که مرتب اخطار می کرد هنوز حکم جهاد نداده ام،
معلوم نبود ادامه هیجانات خیابانی به کجا بینجامد؟ به خاطر دارید که در19 و20
بهمن، درگیری ها حتی دردرون پادگان ها آغازشده بود. ویکی ازانباراسلحه هاراخود نظامیان
گشودند ومسلسل وکلاشنیکوف میان مردم پخش کردند. وضعیت واقعا پیچیده وناروشن بود»* بهنظر
ميرسد كه اولين بار در مهرماه 1357 بود كه حزب توده در اطلاعيه هيات اجرايي
كميته مركزي، متوجه واقعيت مذهبي انقلاب ايران شد. آيا واقعا حزب توده تا پيش از
اين متوجه اين واقعيت نشده بود؟ و بعد هم حزب توده چگونه با اين واقعيت برخورد
كرد؟ حزب
توده ايران اگرچه از حدود سال 1330 در سندی،خود را به عنوان يك حزب ماركسيستي ـ
لنینیستی مطرح كرد اما هيچگاه يك حزب ضدمذهبي نبود. اسنادي كه موجود است نشان
ميدهد كه حزب توده اگر نسبت به مذهب نظر مثبت نداشت، نظر منفي هم نداشت و به
عقايد مذهبي مردم احترام ميگذاشت. حزب
توده نظر منفي نسبت به مذهب نداشت ولي گمان هم نميكرد كه زماني يك جريان خالص
مذهبي، در مركزيت حركت سياسي قرار بگيرد و بنابراين نسبت به حركات مذهبي تا مدتهابي
تفاوت بود. از جوانی، منظورم سالهای 1324 و25 است، يادم هست كه حتي در كلوپ حزب
توده درخیابان فردوسی، ظهر كه ميشد،جلسات حوزهها که درسالن بزرگ برقراربود،
موقتا تعطيل ميكردند و بسياري از افراد عادي و كارگران نماز ميخواندند و مشكلي
هم نبود. هيچ اعتراضي هم نميشد. در محرم و روزهاي عاشورا سرمقاله ارگان حزب به
مباحث مذهبي اختصاص مييافت و مثلا گفته ميشد كه در محرم به جاي گريه و زاري و
قمهزني، قيام كنيد و همچون امام حسين علیه یزیدهای زمانه، که منظوررژیم شاه
بود، مبارزه كنيد. در ماجراي 15 خرداد هم حزب توده از آن حركت به عنوان حركتي ضداستبدادي وجنبش اعتراضی مردميحمايت
كرد. بنابراين حزب توده موضعي ضدمذهبي نداشت. اما همانطور كه گفتم تصوري از
محوريت يافتن حركت مذهبي در انقلاب ايران نداشتند. دراطلاعيهاي هم كه شما به
درستي به آن اشاره كرديد،با این حال،هنوز هم این وجه سیاست حزب بازتاب یافته
است. باید توجه داشت که این اطلاعیه زماني منتشر ميشود كه آيتالله خميني تازه
وارد پاريس شدند و کم کم مورد توجه
محافل عمومي قرارگرفته بودند. از سوي رسانهها نيز به هم چنین.در همان زمان برخي
رسانههاي غربي، حركت انقلابي مردم را اقدامي در برابر اصلاحات شاه ميناميدند و
ارتجاعي ميخواندند و به مضمون تازه حركت آيتالله خميني پي نبرده بودند. اگر
ملاحظه بفرمائید،در اين اطلاعيه تنها از رنگ مذهبي جنبش صحبت ميشود و نه از
مضمون آن؛ وبعد به توضيح این پدیده میپردازد که چرا اين اتفاق افتاده وجنبش
خلقی رنگ مذهبی به خودگرفته است. علت را یکی پیوستن رهبری مذهبي ضدرژيم به جنبش
اعتراضي مردم ودوميراچنین توضیح میدهد که در25 سال استبداد شاهي درهاي ديگر را
بسته بودو شكلگيري حركتهای اعتراضي تنها در صورت و شكل مذهبي امکان داشت.
واگربه ترکیب نیروهای سیاسی که در اين اطلاعيه آمده است عنایت کنید، مثل هميشه
از كارگران و دهقانان و دانشجويان وحتی دانش آموزان به عنوان نيروهاي انقلابي
ياد ميشود وپس ازآنهاست که از طلاب وروحانیون نام برده شده است. بنابراين حتي
در آن لحظه هم رهبري حزب توده ايران متوجه واقعيتهاي سياسي در ايران نبود و نميفهميد
كه يك حركت مذهبي در ايران شكل گرفته و اين حركت ميتواند به حاكميت يك نظام و
حکومت اسلامي در ايران بينجامد. ازآبان ماه لحن مطبوعات و رسانهها درفرانسه تغییر
ميکندو کم کم ازآیت الله خمینی درمقام رهبري انقلاب صحبت ميکنند كه آيتالله
خميني زير درخت سيب در «نوفل لوشاتو»(اقامتگاه ایشان درحومه پاریس) نشسته وارکان
رژیم شاه را به لرزه درآورده است.به این ترتیب نگاه رهبری حزب نیز تغییر ميکند.
ودیگربه او، به عنوان رهبر انقلابی که درحال تکوین است، مينگرد. يادم هست كه
هیات اجرائیه کمیته مرکزی حزب توده، مرحوم محمدرضاقدوه را كه در جواني طلبه بود
به همراه علي جواهري كه در جواني معلم آيتالله اشراقي در قم بود، به پاريس
فرستادند و من هم همراه آنها بودم. حزب ميخواست كه با استفاده از اين مناسبات
به رهبري انقلاب نزديك شود و پيامي را براي همكاري برساند. آقاي جواهري در نوفل
لوشاتو آقاي اشراقي را ملاقات کرد و آقاي اشراقي در ابتدا به گرمياز ايشان
استقبال كرد. البته نميدانست كه جواهری ماموریتی از طرف حزب توده ایران دارد.
در ملاقات دوم وقتي آقاي جواهري هدفش از دیدار باایشان رادرمیان گذاشت با سردی
با جواهری برخورد ميکند و دیگر او را نميپذیرد. وبامخالفت و رويگرداني آقاي
اشراقي مواجه ميشود. آقاي قدوه نامهاي را از طرف حزب به همراه داشت كه من اين
نامه را به نوه امام دادم تا به دست ايشان برساند و بعد هم پيغام داد كه ما نامه
را داديم ولی جوابي هم به ما ندادند که ندادند!. اما سياست حزب دیگر تغيير پيدا
كرده بود. به نحوی که پس از انقلاب رهبری حزب خط امام را درچند اصل تئوریزه
کردوبه حمايت کامل آن پرداخت. آيا
به نظر شما در نهايت حزب توده واقعيت مذهبي انقلاب را پذيرفته بود و مشكل از طرف
مقابل بود؟ به
ظاهر اينطور بود. آقاي كيانوري بعد از انقلاب دبير اول حزب شد و واقعا ميخواست
كه به رهبري انقلاب نزديك شود. حال آنكه رهبري انقلاب نسبت به كمونيستها خوشبين
نبود و آنها را وابسته به شوروي ميدانست و با وابستگي به هر كشور خارجي مخالف بود.
آقاي كيانوري براين تصور بود كه چون جمهوري اسلامي با آمريكا درگير است، جمهوري
اسلامي بناچار،در نهايت به سمت شوروي خواهد رفت و در چنان شرايطي موقعيت حزب
توده در ايران بهتر خواهد شد. يادم هست كه به خود من در دیدارهای خصوصی ميگفت
اگر این سیاست پیش برود شايد حزب بتواند حتی وارد يك دولت ائتلافي شود. قبل
از آنكه به نكاتي كه شما مطرح كرديد و صداقت يا عدم صداقت حزب توده در اين همراهي بپردازيم، سوالي ديگر را ميپرسم.
پيش از انقلاب آقاي طبري از سوي حزب مامور شد كه خصلتهاي عمومي انقلاب ايران را
بررسي كند و در جزوهاي هم كه ايشان منتشر كرد مدعي شد كه انقلاب ايران بخشي از
روند انقلاب جهاني در كشورهاي سرمايهداري و غيرسرمايهداري است. آيا به نظر شما
اين تصورات حزب توده درست بود؟ اول
از همه بايد بگويم مطالبي كه احسان طبري مينوشت، برآمده از جلسات بحث در ميان
رهبري حزب بود و چون طبري اهل قلم بود، انشاي مطلب را برعهده او ميگذاشتند.
بنابراين آنچه كه ايشان نوشته در تصور رهبري حزب هم بوده است. اينكه آنها انقلاب
ايران رابخشی از روند انقلاب جهاني تعريف ميكردند اساسابرآمده از نظريهای بود
كه درجنبش جهاني كمونيسم مطرح بود. شوروي در آن فضاي دوقطبي، حركتهاي استقلالطلبانه
و ضداستعماري در تمام كشورهاي جهان سومي را به حساب خودش ميگذاشت و در تقابل با
امپرياليسم تعريف ميكرد. آنها به
دنبال گسترش حوزه نفوذ خود در ميان جنبشهاي جهان سومي بودند. حزب توده هم گمان
ميكرد كه در ايران وضعيتي شبيه به سوريه حافظ اسد يا موقعيت ناصر و قذاقي و حتي
صدام حسين به وجود خواهد آمد. زیراهمه اينها در چارچوب يك انقلاب جهاني براي
رهايي از استعمار تعريف ميشد.گمان براین بود که همگي در كنار شوروي خواهند بود.
حال آنكه به نظر من آنچه در ايران ميگذشت كاملا خصلت ايراني با رنگ ونشان شیعه
داشت و ربطي به انقلاب جهاني كمونيستي نداشت. آيا
هيچكس در حزب توده در آن سالها اين انتقادها را از رهبري حزب مطرح نميكرد و
منتقد اين توهمات نبود؟ متاسفانه
ديد عمومي همان ديدي بود كه گفتيم. جهان دوقطبي را همه پذيرفته بودند و حركت
عمومي جنبشها را به سوي تقابل با امپرياليسم و در جهت تقويت قدرت شوروي تعريف
ميكردند. اين مساله به صورت يك ايدئولوژي پذيرفته شده بود و همه گمان ميكردند
كه مسير حركت جهان به سوي سوسياليسم است. اختلاف در رهبري عمدتا درجای دیگر بود.
ازجمله برسر تعريف متحدين ما اين
اختلاف آشكارتر شد. برخي افراد در حزب نيروهاي ملي نظیرجبهه ملی را متحداصلی ميشمردند
و معتقد بودند كه به آن متحدهاي قبلي نيروهايي مثل مجاهدين و فدائيان هم اضافه
ميشوند. در اين طيف ايرج اسكندري قرار
داشت که تا 17 دیماه1357دبیراول حزب بود. در طرف مقابل كيانوري قرار ميگرفت كه
ازهمین مقطع زمانی به جای اسکندری منصوب شد. کیانوری برعکس، معتقد بود نيروهاي
اسلامي اطراف آیت اله خمینی متحدان جديد ما بايد باشند. آيا
شما در آن زمان در طيف اسكندري قرار ميگرفتيد؟ من
از نقطهنظرسمت وسوی فكري وبه ویژه
اهميت وجایگاه آزاديهای سياسي درجنبش، با اسكندري همعقيده بودم. اما در تعريف
تحولات انقلابي وموضوع پایان دادن به رژیم شاه، طرف كيانوري بودم. من هم
متاسفانه دراین توهم بودم که باکنار گذاشتن شاه و سرنگونی رژیم او، آزادی
ودموکراسی درایران برقرارخواهد شد.این شعار:«دیو چو بیرون رودفرشته درآید»، باور
من هم بود. ايرج اسكندري زماني كه در تهران بود با مجله تهران مصور گفتوگويي
كرد و اين تاكتيك را مطرح كرد كه ما در مبارزه براي آزاديها بايد از دولت
بازرگان حمايت كنيم و در مبارزه ضدامپرياليستي از رهبر انقلاب و روحانيون هوادار
او.من این رویکردرا بیشتر به مصلحت حزب ميدانستم. امروز كه دوباره به گذشته مياندیشم،
وتجربه این 29 سال را ازنظر ميگذرانم، بیشتر متوجه ميشوم كه تز اسكندري عمیقا
درستتر از تز كيانوري بوده است. شما
بعدها در دو جزوهاي كه منتشر كرديد – يكي جزوه «ايران در چهار سال اول انقلاب»
و ديگري جزوه «سرنوشت تاريخي حزب توده ايران» - هم به همين مسائل اشاره كرديد. بله،
من به تدريج متوجه شدم كه ما به مساله آزاديها كم بها داديم و درجهت گیری
ضدآمریکائی به راه افراط رفتيم. متاسفانه اين مساله هم ناشي از اصرار كيانوري
بود. ما ميبايست با فاصله از حكومت عمل ميكرديم و استقلال سياسي خودمان از
حكومت رابا همه توان خود وتا به آخرحفظ ميکردیم. شما ميدانيد كه آقاي كيانوري
بحث خط امام را مطرح و شروع به«تئوریزه» کردن آن درچند اصل کرد که بازتاب ذهنیات او بودونسبتی با واقعيت
باورهای آيتالله خميني نداشت.. ما
میبایست مساله آزاديها را جدي ميگرفتيم و از دولت بازرگان حمايت ميكرديم.
درحالی که با دولت بازرگان مبارزه ميكرديم و دست به افشاگري عليه دولت بازرگان
ميزديم. اگر ما استقلال خودمان را حفظ ميكرديم چهبسا حتي تحمل ميشديم. به
نظر شما چه عواملي اين اشتباهات محاسباتي را به حزب توده تحميل كرد؟ مهمترين
عامل به نظر من اين بود كه درك درستي از آزادي و دموكراسي نداشتيم. لنين با نظر
منفي به دموكراسي نگاه ميكرد و دموكراسي را يك كالاي بورژوايي ميدانست و آن را
سالوس و ريا ميخواند. تصور اين بود كه ديكتاتوري پرولتاريا، آزادي را به همراه
خواهد آورد و لنين ميگفت كه اين آزادي يك ميليون بار والاتر از آزادي و
دموكراسي بورژوايي است. بعد هم ديديم كه اين دموكراسي سوسياليستي به بدترين
توتاليتاريسم جهاني انجاميد. اساس فكري ما از همين جا مشكل داشت. حال آنكه ما
بايد متحدان خودمان را براساس باورشان به آزادی ودموكراسي انتخاب ميكرديم. ما
هر جريان ضدامپرياليستي را تقدير ميكرديم و به همين دليل از حافظ اسد و قذاقي و
صدام حسين وقداره بندهاحمايت ميکردیم و آنها را مترقي ميخواندند. حال آنكه
آنها دشمن آزادي بودند. به
هر حال عضويت شما در حزب توده در سال 64 معلق شد و به همراه آقاي فرجاد و آذرنور
از حزب اخراج شديد. «نامهاي به رفقا» را نوشتيد كه حاوي نكاتي انتقادي از حزب
توده بود. اما نقطه عطف تحول نسبت به ديدگاههاي غالب در حزب به چه زماني بر ميگشت؟ بله،
ما «نامه به رفقا» را در سال 63 نوشتيم و به همين دليل هم از كميته مركزي معلق
شديم. من بعد از پلونوم هجدهم حزب توده كه اواخر سال 62 بود، متوجه شدم كه ادامه
اين وضعيت فايدهاي ندارد و در پلونوم سياست حزب را مورد انتقاد قرار دادم و
همين نكاتي را كه اكنون درباره آزادي گفتم، در آنجا شرح دادم. بعد از پلونوم
متوجه شدم كه از پنج نفري كه به عضويت هیات اجرائی كميته مركزي انتخاب شدهاند،
چهارنفر از آنها مستقيما با كا.گ.ب در ارتباط هستند و اين براي من يك فاجعه بود.
اگر در گذشته تعارفاتي در خصوص وابستگي به شوروي بود، حالا ديگر با عناصر وابسته
به كا.گ.ب روبرو شده بودم. مدتي
ماتم گرفتم و سپس آن «نامه به رفقا» را
نوشتم و اسکندری، آذرنور وفرجادهم تائیدکردند. چون خطر تعليق بود ابتدا
بدون امضا آن را ميان كادرها پخش كرديم. ولي بعد متوجه شدند و به بهانه آن نامهها
عضويت ما را تعليق كردند. اما از سال 1956ميلادي
كه شوروي به مجارستان حمله كرد، من آن وقت دبير اتحاديه بينالملل دانشجويان
بودم كه مقر آن در پراگ قرار داشت. در آنجا بود كه به اين اعتقاد رسيدم كه اقدام
شوروي در حمله به مجارستان عملي نادرست بود و از همان زمان شك و ترديد من به نقش
جهاني شوروي آغاز شد و گام به گام به اين باور رسيدم كه وابستگي ما به شوروي خطرناك است چه بسا احساس ميكردم كه همان
اتفاقي كه در مجارستان و پراگ و بعدها در افغانستان افتاد و بزرگان وابسته به
شوروي در آن كشورها از ارتش سرخ تقاضاي
ورود به آن كشور را كردند، وقوع آن در ايران راهم محتمل ميدیدم. نگراني من اين
وابستگي بود كه من آن را «امالعيوب» ناميده
بودم و معتقد بودم كه بايد آن
را قطع كنيم. معتقد بودم كه ما بايد به يك جريان چپ مستقل تبديل شويم. در اين
بستر بود كه من ازرویدادخجسته بهارپراگ حمايت كردم كه در حزب به شوخي من را «بابك
دوبچکی» مي گفتند! اما متاسفانه با سر كار آمدن افرادي مثل كيانوري وابستگي ما
به شوروي شديدتر شد و نهايتا هم دود آن به چشم همه ما رفت. با
اينكه ترس من از شوروي عميق بود اما خيلي دير باور كردم كه اتحاد شوروي ظاهر
سوسياليستي دارد و در باطن همان مسير تزاريسم را ادامه ميدهد. اين تراژدي
قاطبۀايرانيهاي كمونيست است كه گمان نميكردند كه هيچگاه كشوري كه انقلاب
پرولتاريايي در آن رخ داده و نداي آزادي و عدالت ميدهد، به ايران و منافع آن
چشم دوخته باشد. يادم ميآيد كه وقتي مساله آذربايجان اتفاق افتاد، براي من اين
سوال مطرح بود كه چطور اين ماجرا پیش
آمد؟و لذا براي مدتي در جلسات حزب شركت نميكردم. آقاي كيانوري كه مسوول تشكيلات
کل حزب بود بنده را به پرسش كشيد كه چرا كار نميكني و من هم پاسخ دادم كه مساله آذربايجان برايم سوالبرانگيز
است. كيانوري من را نصيحت كرد و گفت كه چرا گمان ميكني شوروي به آذربايجان نظر
دارد. شوروي يكششم كره زمين است و تو خيال ميكني به يك وجب آذربايجان چشم
دوخته است؟ استدلالهاي كيانوري در آن زمان من را قانع ميكرد. تا اينكه خيلي
دير و زماني كه نقدي بر خاطرات كيانوري رامينوشتم متوجه عمق فاجعه شدم. این
کتاب با عنوان «نگاه از درون به نقش حزب توده ايران» توسط انتشارات اطلاعات،
ودرابتدا به صورت سلسله مقالهها منتشر شد. در كتابخانه كنگره ملي آمريكا به
دنبال اسناد كودتاي 28 مرداد ميگشتم كه به
تازگي منتشر شده بود. در ميان اين اسناد بخشي بود كه به مذاكرات مولوتوف
و ريبن تروف وزيران خارجه شوروي و آلمان هيتلري مربوط بود. در آن زمان هنوز
شوروي و آلمان روابط دوستانه داشتند. آنها در آن مذاكرات دنيا را به مناطق نفوذ تقسيم ميكنند و
سرتاسر ايران روي نقشه و با امضاي استالين به عنوان منطقه نفوذ شوروي مشخص شده
بود. باور كنيد وقتي اين سند را
خواندم، برخاستم و در كريدور درتنهائی قدم ميزدم و بر خود اي واي ميگفتم. جالب
اين بود كه اين مذاكرات در سال 1939 صورت گرفته بود و هنوز حزب توده هم در ايران
تاسيس نشده بود. و زماني بعد بود كه
اين حزب تشكيل شد.ازآن پس ماهمواره طی دهههااز اتحاد شوروي دفاع كرديم و ايدئولوژي آن را «رهاييبخش» دانستيم. به هر
حال دوستي آلمان و شوروي هم ديري
نپاييد و هيتلر تصميم حمله به
شوروي گرفت و اين قرارداد هم از ميان
رفت وگرنه معلوم نبود كه ما اكنون چه سرنوشتي داشتيم.يأس كامل من از شوروي و پي بردن به واقعيات آن
نظام، آرامآرام شكل گرفت چراكه پذيرفتن اين باور، بسيار دشوار بود. (*توضیح: به
علت پیش آمدن سوال درسوال، پاسخ به بخشی از پرسش اوّل، ازنظرافتاد. به خاطراهمیت
موضوع، قسمتی که درداخل «» آمده است، به آن اضافه شده است. بابک امیرخسروی) |
|
editor@raheazadi.de : برای ارسال مطالب از اين آدرس استفاده کنيد |